سفارش تبلیغ
صبا ویژن
توانگرى و درویشى آنگاه آشکار شود که در قیامت عرضه بر کردگار شود . [نهج البلاغه]

بی وتن

Powerd by: Parsiblog ® team.
دوش وقت...(شنبه 87 شهریور 23 ساعت 2:52 عصر )

دوش وقت مناجات به من می گفتی

ای پسر ترک هوسرانی کن

روزه و ذکر و نماز تو به دردی نخورد

توبه مردانه از این طرز مسلمانی کن

.....................

لطفاً اگه کامنت میذارید یا اسم و آدرس داشته باشه یا یه چیزی بنویسید

التماس دعا


» ارمیا
»» نظرات دیگران ( نظر)

خدایا(جمعه 87 شهریور 22 ساعت 11:19 عصر )

سلب توفیق که میگن همینه

خدایا محتاجم

کمکم کن

الهی و ربی من لی غیرک

الهی و سیدی و ربی و مولای


» ارمیا
»» نظرات دیگران ( نظر)

چی کار کنم؟؟؟(جمعه 87 شهریور 22 ساعت 12:9 صبح )

بسم الله

بعد میگین الکی شلوغش میکنم. بعد میگید الکی به خودم می پیچم و سر هیچ و پوچ خودم رو ناراحت میکنم.اما امروز دیگهمطمئن شدم که همه چی به همین شکل قراره ادامه پیدا کنه. همه چی تا روز آخر همین جوری میخواد بمونه. میدونستم این جوری میشه.اما مطمئن نبودم.برای اینکه کم نیارم گفتم میدونستم که این طوری میشه.

خدایا من چی کار کنم؟؟؟؟

نمیدونم.کاش راحت میشدم

هیچ کس هم نیست که باهاش درد دل کنم.

 


» ارمیا
»» نظرات دیگران ( نظر)

یکی بیاد(پنج شنبه 87 شهریور 21 ساعت 2:5 صبح )

بسم الله الرحمن الرحیم

چی بگم؟

بازم آخر شب شد و خوابم نبرد.انگار قراره هر ب بشینم و کلی فکر و خیال کنم تا یواش یواش چشام گرم بشه و شاید خوابم ببره.اینا دیگه برام عادی شده.اینا انگار جزو چیزایی که باید تا آخر عمر باهاشون بام.شاید کسی ندونه چی میگم.شاید هم کسی نفهمه.شاید هم تمام حرفام تکراری به نظر برسه.اون قدر که شاید اگه اولش رو ببینید تا آخرش رو میفهمید و دیگه نیازی به خوندن پیدا نمیکنید. اما ...

اما امشب حکایت چیز دیگه ای.امشب نشستم و مرور خاطرات کردم.همه چی چه قدر زود تموم شد.همه چی مثل برق و باد گذشت.همه چیز یه دفعه رو سرم خراب شد و من موندم وخودم و خودم.نمی خوام زیاد حرف بزنم.نمی خوام درد دل کنم. نمی خوام خودم رو خالی کنم.اما اگه میدونستید الآن دارم چی میکشم...

وب خونی و وب گردی هم جواب نمیده.

فکرم کار نمیکنه.اگه کارام درست نشه؟؟؟

اگه...

امشب چه خبره تو این دل لعنتی؟نمیدونم.نمیدونم به چی فکر میکنه.کجا میره و میاد. دارم کنترل میکنم که کمتر به گذشته فکر کنه.تمت نمیشه.خیلی سخته. اونایی که رفتن دیگه رفتن و اونایی که موندن هم ..شاید دیگه کسی برام نمونده باشه.شاید که  ...

دلمون خوش بود میخوایم آدم بشیم.آدم که نشدیم هیچ بد تر سقوط کردیم تو اسفل السافلین.دلمون خوش بود که کمتر  فکرمون مشغول میشه. دلمون خوش بود  که از دیگران میبریم و به خودمون میرسیم. دهن نفسمون رو سرویس میکنیم. نشد که نشد.نشد که بشه. نتونستم که بتونم.

یکی هم نیست که پیدا بشه و دستمون رو بگیره بگه بابا بیا کمکت کنم.بگه بشین تا باهات حرف بزنم.بشین تا آدمت کنم.با فلانی نرو. .این کار رو بکن.اون کار رو نکن.یکی که گذشته ام رو به رخم نکشه.یکی که بیاد و راهنمایی ام کنه.یکی که بیاد و دستم رو سفت بچسبه و ولم نکنه.

اما چه فایده.کسی نیست.

شایدم باشه.میدونم که هستا.اما اون واسه از ما بهترونه. براش کسر شانه که بیاد سراغ ما. نمیدونم کیه.اما میدونم که هست


» ارمیا
»» نظرات دیگران ( نظر)

اردوی جهادی(سه شنبه 87 شهریور 19 ساعت 1:40 عصر )

چه کسی باورش میشود این جا نتوان زندگی کرد؟ بگذارید این گونه سوال کنم:چه کسی میگوید در خرمشهر غریب است؟

من که اصلاً در این جا  تنهایی را حس نکردم. انگار سالهاست که به این جا تعلق دارم. انگار این جا متولد شده ام و وطنم(وتن م) این جاست.همان روز اول به مسجد جامع  رفتم. انگار دلتنگی عجیبی  مرا به سوی آنجا میکشاند.مسجد جامع خرمشهر.نماد مقاومت و ایثار ایرانیان.

 

از فردا کار شروع میشد و باید کمر همت میبستیم و یا علی میگفتیم. باید میرفتیم.کجا؟  بنا شد به روستای کفیشه  و ام خرجین برویم.

کار عمرانی در کفیشه بود.بنا بود در کفیشه جوب های نیمه تمام را کامل کنیم و پس از آن پیاده رو سازی کنیم. بگذریم از اتفاقات آن جا و این که شیب جوب بر عکس بود و کار دو روزمان بذون نتیجه ماند. بر عکس بودن  شیب جوب را هم بچه های بدون تجربه خودمان فهمیدند.

بنا شد دیگر کار عمرانی نکنم. به گروه تحقیقاتی پیوستم. به چند خانه سر زدم. اصلاً بویی از محرومیت نداشت. اما آنچه مشهود بود فقر فرهنگی بود. نمیتوانستم به خودم بقبولانم که این جا آمده ام تا ...

اما همه چیز های خوب سفر از این جا شروع شد که  به گروه آموزشی ملحق شدم.

...........

پل نو.روستایی نزدیک مرز خرمشهر. روستایی واقعاً محروم با کودکانی فوق العاده. به طرف مدرسه رفتیم. چه فضایی ! انگار اول مهر استکه این مدرسه این قدر شلوغ شده بود. بچه ها را به صف کردند و من باید به آنها نرمش میدادم. روز اول بود و چون غریبه بودم کمی آرام بودند. اما هر کدام نقشه هایی برای  من کشیده بودند.این را میشد از چشمانشان خواند. کام  و قاسم دو برادر . عدنان سراسر خشونت. امین  و مهدی . عامر.سعید با لباس استقلال.  و عبد الله درس خوان و آرام. رحیم سراسر شرارت و شلوغی.حسین مهربان و با وفا. عادل مرتب .حمید هم با مرام و نسبتاً آرام . محسن .و ...

اتفاقات جالب از همان روز اول شروع شد. نزدیک ظهر بود که عدنان گفت :آقای ...بریم شنا.

گفتم نه. امروز نمیشه. دیدم شیشه نوشابه رو شکوند و کذاشت زیر گلوم که اگه نیای ...

زیاد نترسیدم .چون اعراب رو میشناسم. اما گفتم بریم. پشت سرمون همه راه افتادن. به عدنان گفتم اگه اینا بیان من نمیام. هرکاری کرد بچه ها رو دور کنه نشد. نا چار من و عدنان بر گشتیم و بچه های دیگه رفتن. شیشه شکستن عدنان برای بقیه یه الگو شد. فردا کاظم هم شیشه دست گرفته بود.هر چی میخواستن با تهدید میگفتن. نمیشد زیاد هم مطمئن بود بهشون. وقتی به بقیه یچه ها که در روستا های دیگه میرفتن قضایا رو تعریف میکردم باورشون نمیشد. میگفتن هیچ روستایی این جوری نبوده.از من هم خواستن دیگه اونجا نرم.اما نمیشد. وابسته شده بودم بهشون.


» ارمیا
»» نظرات دیگران ( نظر)

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

لیست کل یادداشت های وبلاگ
غر
آه
تقدیم به تو
دروغ
آذر
رفتی
دویدن
دلم...
ارحم
بی وتن تمام شد
شوکه شدم
از چه بگویم؟؟؟
جریان پیدا کرد
مرگ دل
جدایی
[همه عناوین(52)]

بازدیدهای امروز: 18 بازدید
بازدیدهای دیروز: 13 بازدید
مجموع بازدیدها: 49868 بازدید
[ صفحه اصلی ]
[ پست الکترونیک ]
[ پارسی بلاگ ]
[ درباره من ]

» یاران دیرین «
» لوگوی دوستان من «
» اشتراک در خبرنامه «