به نام او
هرگز این چنین آشفته نبودم. هر که مرا میدید سریع میپرسید اتفاقی افتاده؟؟؟چرا این قدر پریشانی؟...
اما خودم هم خوب نمیدانستم. فقط نگاه میکردم. به در . دیوار. و به هر چیزی که مفهومی نداشت. آشفته بودم. بیش از آنچه که فکرش را بکنید. در خیابان وقتی راه میرفتم مدام صدایی آشنا در گوشم بود. صدایی که انگار سالها در گوشم زمزمه شده بود. و صدایی که انگار سالها از آن دور بودم. صدایی عجیب. صدایی مهربان. صدایی به لطافت مهتاب. بوی یاس همه جا را پر کرده بود.
فصل، فصل یاس نبود. فصل ،فصل خزان یاس بود. فصل جدایی
نمیدانستم چرااشک از گونه هایم سرازیر شده بود. نمیدانستم چرا به هیچ کس نگاه نمیکنم. نمیدانستم چرا با هیچ کس حرف نمیزنم. حتی موهایم هم پریشان بودند. گاهی صدای خندهعابرین را میشنیدم که...
برایم مهم نبود.انگار سر شده بودم. به خانه هم نمیتوانستم بروم. پشت بام خانه جای خوبی بود برای سکوت. برای سکوت شبانه. آرامشی عجیب داشت.میخواستم سکون را بشکنم و فریاد بزنم :کجایی مهتاب.
اما دیدم مهتاب در آسمان است. دیدم مهتاب درست بالای سرم قرار گرفته. صورت مهتاب را در مهتاب دیدم. خودش بود. مهتاب شده بود. مهتاب مهتاب. یاد نوشته ای افتادم .
...در آسمان دلم پر میگیرد.
او هم در آسمان دلم پر گرفته بود. نه!
او از آسمان دلم پر گرفته بود و به آسمان پریده بود. به آسمان؟؟؟
خنده ام گرفته بود. میخندیدم. گریه میکردم.به حال خودم.
فقط گفتم تو ...؟؟؟