آخرین نگاهم بود.نگاه روز خدا حافظی از تو. نگاهر روز ترس و دلهره. نگاه لرزان من زمانی که تو را با او دیدم. زمانی که تو را با او حس کردم. زمانی که رفته بودی...
زمانی که برای همیشه رفتی...
میدانی خاطراتم با من زندگی میکنند و من با خاطرات.من با آنها روزهایم را سپری میکنم و شبهایم را با آنها به پایان میرسانم. تلخ است مگر نه؟؟؟
تو چه میدانی!چه میدانی این را که ببینی آنکس را که به تو تعلق داشت دیگر برای تو نیست. قلبت پیش اوست و او رفته. این که ببینی در قفس را برویت گشوده و لی بالی و پری برای پرواز نداری. این که بینی چیزی به مرگت نمانده.تو این ها را نمیدانی.
تو چه میدانی ساعت ها سکوت یعنی چه. ساعت ها فکر بی نتیجه یعنی چه .ساعت ها مرور خاطرات یعنی چه. ساعت ها مردن و دست و پا زدن در آغوش نا امیدی یعنی چه.تو چه میدانی؟؟؟؟
آنروز که رفتی گریه کردم و هنوز نیز میگریم. برایت . برای خودم و به حال خودم.تو این ها را میدانی؟؟؟؟
گمان نمیکنم. تو معنای دل بریدن را میدانی؟؟؟ معنای شکستن و فراموشی را چه طور؟؟؟
گاهی فکر میکنم که از چه چیزهایی به خاطر تو دل بریدم و جان کندم تا تو به آنچه که میخواستی برسی.اما تو این ها را نفهمیدی.
منت نیست.یادآوری است. گفتن نگفته هایی بس نا چیز است. تو این ها را ندانستی
خدا حافظ ای بارقه امیدم. خدا حافظ
سلام تنهایی.سلام ترس. سلام نا امیدی. سلام آخرین روزهای زندگی.
راتی نگران شادمانی هایت هستم. تو چه طوری؟؟؟