گفتندش که موعد قربانی رسیده، چرا قربانی نمی کنی؟!
لبخند زد و سکوت کرد.!
غربو شد. دوباره گفتندش که چرا قربانی نمی کنی؟!
باز هم لبخند زد و سکوت کرد.!
موعد قربانی تمام شد. رفتند تا شماتتش کنند..
سر به سجده داشت..
صدایش زدند..
سکوت کرده بود و پاسخی نمی داد..
دوباره و چند باره صدایش زندند. باز هم سکوت بود و سکوت بود و سکوت..
تکانش که دادند، گویی سالها بود که روح در بدن نداشت.!
نزدش نوشته ای یافتند که تحریر کرده بود:
معشوق را قربانی جز عاشق نشاید..
__________________________________________________
دلم خیلی تنگ شده
متن بالا با پایین هیچ ربطی به هم ندارند
شاید هم داشته باشند
به من چه
فقط دلم تنگه
......................................................________________________________________
انتهای دنیا این جاست
همین جا
زبر پاهای تمامی اهالی آن
آنجایی که احساسات نادیده گرفته میشود و تمام هست و نیست ها یکی میگردند
میدانی؟؟؟
روزهایی که سراسیمه در خیابان های بی کسی و دلواپسی قدم میزدم و تمام شهر را...
نه این را نمی گویم.
این بار فرق میکند
هستی یعنی فرار از دلواپسی
و من
دلواپسم
پس فعلاً نیستم
(گیر ندهید.این را هم به چرندیاتم اضافه کنید)
(لطفاً نظر بدهید)