هو المحبوب
آسمان بی آنکه بخواهد با ممن همدردی میکند.مجبور است رو به تاریکی بگذارد و در این میان من هستم و جریان خاطرات که در وجودم به این سو و آن سو میرود و مرا در خود مات و محو مینمایند.این بار نیز محکوم شدم به تنهایی و تاریک نشینی.انگار این حکم بر روی پیشانیم حک شدهو چه بخواهم و چه نخواهم تبدیل به حکم ابدیم گشته است.
صدایی در گوشم میپیجد...
صدا صدایی آشناست.این صدای توست.صدای تو...لرزشی بر اندام بی جانم وارد میکند.خواب بودم یا بیدار.فرقی نمیکند.از شوق صدایت چشمهایم را میگشایم اما...
اما تو این جا نبودی و من هزار بار بر خودم و بر چشمم لعنت و نفرین فرستادم که چرا چشمهایم را باز کردم.و با جای خالی تو در کنارم مواجه شدم.
چه زجری میکشم من.نمیدانی!!!
خسته ام از این همه دلیل بی دلیل.و غیر قابل قبول.که قانعم نمی کنند.اصلاً نمی توانم به خودم بقبولانم که تو به من و یا من به تو و یا بهتر بگویم ما به هم تعلق نداریم.این جمله را که مینویسم دلم هری میریزد و صدایی هم به گوشم میرسد.انگار صدای شکستن کمرم بود .این را بی خیال.
دلم را میگفتم.بد جوری هوایت را کرده.نه برای اینکه لحظه ای اینجا بیایی و بروی.هوای خودت را کرده.
دلم هوایت را کرده.میخواهد نفس بکشد.زندگی کند. دلم به دنبال هستی اش است. و هستی او...
هستی دلم را رها کرده.و دلم بی او نیستی ای بیش نیست.این جاست که دلم به پژمردگی میگراید و من که حال لو را میبینم میخواهم فریاد بزنم کجایی هستی دلم.کجایی...
ولی دیگر صدایی از تو نمیشنوم.
صدایی هم از دلم .
دلم دیگر مرده است.بی جان بی جان.خیالت راحت باشدوتدفین نیاز ندارد.از همان روز ی که رفتی و دست تکان دادی دلم دفن شد.دفن در خاطرات.دفن در گورستان نیستی.
راستی هستی دلم،اگر دوست داشتی برایش فاتحه یادت نرود
----------------------------------
گاهی مجبوریم بهخاطر شرایط و ناتوانی دست به کارهای احمقانه بزنیم.شرایط وحیا است.حماقت من نیز.فقط مانده جریان این حماقت در شرایط.
یعنی...
بای