این روزها رنگ تو بوی غریبی دارد !
نمی دانم خوشحال از آمدنت باشم یا غمگین از نیامدنت ؟
در پیچاپیچ پوچ هیاهوهای این شهر هزار رنگ،
رنگ آمدنت را گم کرده ام.
نه رویت را می بینم و نه صدایی را از تو می شنوم !
از اولین روزی که بسم اله نجوا با تو را نجوا کردم،
چه روزها و چه شبها که رنگ آفتاب و نور مهتاب را ندیدم
خودت خوب می دانی دلیلش را
جز این نبود که می خواستم بگویم
دوستت دارم.
اما اگر چه بهترین ِ دوستدارانت نیستم
اما افتخارم این است که در سینه، مهر تو را دارم
و دیگر هیچ ....
من کجا و از تو گفتن
من را چه به دعوت به سوی تو
من فقط می خواستم از عشقم بگویم
به تو
و به آمدنت
مشکلات یکی پس از دیگری آمدند و رفتند
و اینک
این هم نجوا
می دانم که حوض نقاشیم بی ماهی است
اما
این تنها تازگی دلم را
برای تو می خوانم
باشد که وجودت را خوش آید،
با وجود تمامی کمی و کاستیهایش.
والسلام ....