بسم الله
چه بارونی بود دیروز.خیلی با صفا بود. این قدر که چند لحه ای من رو از خودم بی خود کرد . من رو برد توی یه عالم دیگه. یه دنیای دیگه یه جای دیگه. به خودم اومدم. خواستم همون موقع بیام و هر چی تو وجودم بود رو با تمام احساس بنویسم. اما نشد.
الآن که فکرش رو میکنم و یادم میاد دلم برای اون بارون تنگ میشه. بارون توی یه غروب تابستونی. رفتم دم پنجره و بارون رو نگاه کردم. هر چی میدیدم سیر نمیشدم. انگار این بارون از پیش مهتاب میومد. مهتابی که رفته خودش رو پشت ابرها قایم کرده و من رو از دیدن خودش محروم کرده. این بارون بوی مهتاب میداد. بوی ماه. انگار مهتاب پشت ابرها داره صورتش رو میشوره. شاید هم این بارون گریه مهتاب بوده...
این بارون با تموم بارونها فرق میکرد. یه چیز عجیب بود. هیچ وقت این حس بهم دست نداده بود که ...
یاد گریههای خودم افتادم..
الآن هرچی فکر میکنم میبینم که نمدونم اون روز چه جوری به خونه رسیدم. چه جوری قدم میزدم تا صبح توی کوچه پس کوچه های این شهر.
اون روزی که مهتاب رفت و من تنها موندم. کریم هم دیگه نیست.دلم میخواست حد اقل یه نفر کنارم بود تا باهام حرف بزنه. یه نفر که بوی کریم رو میداد. اصلاً این بار دلم درویش مصطفی رو میخواد. دلم اصلاً مصطفی رو میخواد. دور و ورم پر شده از خشی ها و جیسون ها و گاورمنت ها. خودم شدم آخر هر چی گاورمنته. خودم رو گم کردم. امیدی به پیدا شدن ندارم. این ها رو هم زیر بارون به یاد میاوردم و ...
سیب سرخی را به من بخسید و رفت
ساقه سبز دلم را چید و رفت
عاشقی های مرا باور نکرد
عاقبت بر عشق من خندید و رفت
اشک در چشمان سردم حلقه زد
بی مروت گریه ام را دید و رفت