سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و چون خبر کشته شدن محمد پسر ابو بکر بدو رسید فرمود : ] اندوه ما بدو همچند شادمانى آنهاست ، جز که از آنان دشمنى کاست و از کنار ما دوستى برخاست . [نهج البلاغه]

بی وتن

Powerd by: Parsiblog ® team.
نگران(جمعه 87 مرداد 11 ساعت 6:48 عصر )

آخرین نگاهم بود.نگاه روز خدا حافظی از تو. نگاهر روز ترس و دلهره. نگاه لرزان من زمانی که تو را با او دیدم. زمانی که تو را با او حس کردم. زمانی که رفته بودی...

زمانی که برای همیشه رفتی...

میدانی خاطراتم با من زندگی میکنند و من با خاطرات.من با آنها روزهایم را سپری میکنم و شبهایم را با آنها به پایان میرسانم. تلخ است مگر نه؟؟؟

تو چه میدانی!چه میدانی این را که ببینی آنکس را که به تو تعلق داشت دیگر برای تو نیست. قلبت پیش اوست و او رفته. این که ببینی در قفس را برویت گشوده و لی بالی  و پری برای پرواز نداری. این که بینی  چیزی به مرگت نمانده.تو این ها را نمیدانی.

تو چه میدانی ساعت ها سکوت یعنی چه. ساعت ها فکر بی نتیجه یعنی چه .ساعت ها مرور خاطرات یعنی چه. ساعت ها مردن و دست و پا زدن در آغوش نا امیدی یعنی چه.تو چه میدانی؟؟؟؟

آنروز که رفتی گریه کردم و هنوز نیز میگریم. برایت . برای خودم و به حال خودم.تو این ها را میدانی؟؟؟؟

گمان نمیکنم. تو معنای دل بریدن را میدانی؟؟؟ معنای شکستن و فراموشی را چه طور؟؟؟

گاهی فکر میکنم که از چه چیزهایی به خاطر تو دل بریدم و جان کندم تا تو به آنچه که میخواستی برسی.اما تو این ها را نفهمیدی.

منت نیست.یادآوری است. گفتن نگفته هایی بس نا چیز است. تو این ها را ندانستی

خدا حافظ ای بارقه امیدم. خدا حافظ

سلام تنهایی.سلام ترس. سلام نا امیدی. سلام آخرین روزهای زندگی.

راتی  نگران شادمانی هایت هستم. تو چه طوری؟؟؟

 

 


» ارمیا
»» نظرات دیگران ( نظر)

بی تو(جمعه 87 مرداد 11 ساعت 2:5 عصر )

بسم الله

بی تو این روزها در بد وضعیتی به سر میبرم

نمیدانم نامش را چه بگذارم

فقط بدان لحظه لحظه زندگیم با یاد تو همراه است

دیشب تا صیح بیدار بودم

مانند همه شبهای دیگر

مهم نیست

مگر نه؟؟؟


» ارمیا
»» نظرات دیگران ( نظر)

...(یکشنبه 87 مرداد 6 ساعت 11:30 عصر )

به نام او

هرگز این چنین آشفته نبودم. هر که مرا میدید سریع میپرسید اتفاقی افتاده؟؟؟چرا این قدر پریشانی؟...

اما خودم هم خوب نمیدانستم. فقط نگاه میکردم. به در . دیوار. و به هر چیزی که مفهومی نداشت. آشفته بودم. بیش از آنچه که فکرش را بکنید. در خیابان  وقتی راه میرفتم مدام صدایی آشنا در گوشم بود. صدایی که انگار سالها در گوشم زمزمه شده بود. و صدایی که انگار سالها از آن دور بودم. صدایی عجیب. صدایی مهربان. صدایی به لطافت مهتاب. بوی یاس همه جا را پر کرده بود.

فصل، فصل یاس نبود. فصل ،فصل خزان یاس بود. فصل جدایی

نمیدانستم چرااشک از گونه هایم سرازیر شده بود. نمیدانستم چرا به هیچ کس نگاه نمیکنم. نمیدانستم چرا با هیچ کس حرف نمیزنم. حتی موهایم هم پریشان بودند. گاهی صدای خندهعابرین را میشنیدم که...

برایم مهم نبود.انگار سر شده بودم. به خانه هم نمیتوانستم بروم. پشت بام خانه جای خوبی بود برای سکوت. برای سکوت شبانه. آرامشی عجیب داشت.میخواستم سکون را بشکنم و فریاد بزنم :کجایی مهتاب.

اما دیدم مهتاب در آسمان است. دیدم مهتاب درست بالای سرم قرار گرفته. صورت مهتاب را در مهتاب دیدم. خودش بود. مهتاب شده بود. مهتاب مهتاب. یاد نوشته ای افتادم .

...در آسمان دلم پر میگیرد.

او هم در آسمان دلم پر گرفته بود. نه!

او از آسمان دلم پر گرفته بود و به آسمان پریده بود. به آسمان؟؟؟

خنده ام گرفته بود. میخندیدم. گریه میکردم.به حال خودم.

فقط گفتم تو ...؟؟؟

 

 


» ارمیا
»» نظرات دیگران ( نظر)

زیر بارون...(جمعه 87 مرداد 4 ساعت 2:49 عصر )

بسم الله

چه بارونی بود دیروز.خیلی با صفا بود. این قدر که چند لحه ای من رو از خودم بی خود کرد . من رو برد توی یه عالم دیگه. یه دنیای دیگه یه جای دیگه. به خودم اومدم. خواستم همون موقع بیام و هر چی تو وجودم بود رو با تمام  احساس بنویسم. اما نشد.

الآن که فکرش رو میکنم  و یادم میاد دلم برای اون بارون تنگ میشه. بارون توی یه غروب تابستونی. رفتم دم پنجره و بارون رو نگاه کردم. هر چی میدیدم سیر نمیشدم. انگار این بارون از پیش مهتاب میومد. مهتابی که رفته خودش رو پشت ابرها قایم کرده و من رو از دیدن خودش محروم کرده. این بارون بوی مهتاب میداد. بوی ماه. انگار مهتاب پشت ابرها داره صورتش رو میشوره. شاید هم این بارون گریه مهتاب بوده...

این بارون با تموم بارونها فرق میکرد. یه چیز عجیب بود. هیچ وقت این حس بهم دست نداده بود که ...

یاد گریههای خودم افتادم..

الآن هرچی فکر میکنم میبینم که نمدونم اون روز چه جوری به خونه رسیدم. چه جوری قدم میزدم تا صبح توی کوچه پس کوچه های این شهر.

اون روزی که مهتاب رفت و من تنها موندم. کریم هم دیگه نیست.دلم میخواست حد اقل یه نفر کنارم بود تا باهام حرف بزنه. یه نفر که بوی کریم رو میداد. اصلاً این بار دلم درویش مصطفی رو میخواد. دلم اصلاً مصطفی رو میخواد. دور و ورم پر شده از خشی ها و جیسون ها و گاورمنت ها. خودم شدم آخر هر چی گاورمنته. خودم رو گم کردم. امیدی به پیدا شدن ندارم. این ها رو هم زیر بارون به یاد میاوردم و ...

 

سیب سرخی را به من بخسید و رفت

ساقه سبز دلم را چید و رفت

عاشقی های مرا باور نکرد

عاقبت بر عشق من خندید و رفت

اشک در چشمان سردم حلقه زد

بی مروت گریه ام را دید و رفت


» ارمیا
»» نظرات دیگران ( نظر)

دلم برای شما تنگ شده(دوشنبه 87 تیر 31 ساعت 2:37 صبح )

این روزها رنگ تو بوی غریبی دارد !
نمی دانم خوشحال از آمدنت باشم یا غمگین از نیامدنت ؟
در پیچاپیچ پوچ هیاهوهای این شهر هزار رنگ،
رنگ آمدنت را گم کرده ام.
نه رویت را می بینم و نه صدایی را از تو می شنوم !
از اولین روزی که بسم اله نجوا با تو را نجوا کردم،
چه روزها و چه شبها که رنگ آفتاب و نور مهتاب را ندیدم
خودت خوب می دانی دلیلش را
جز این نبود که می خواستم بگویم
دوستت دارم.
اما اگر چه بهترین ِ دوستدارانت نیستم
اما افتخارم این است که در سینه، مهر تو را دارم
و دیگر هیچ ....
من کجا و از تو گفتن
من را چه به دعوت به سوی تو
من فقط می خواستم از عشقم بگویم
به تو
و به آمدنت
مشکلات یکی پس از دیگری آمدند و رفتند
و اینک
این هم نجوا
می دانم که حوض نقاشیم بی ماهی است
اما
این تنها تازگی دلم را
برای تو می خوانم
باشد که وجودت را خوش آید،
با وجود تمامی کمی و کاستیهایش.
والسلام ....


» ارمیا
»» نظرات دیگران ( نظر)

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

لیست کل یادداشت های وبلاگ
غر
آه
تقدیم به تو
دروغ
آذر
رفتی
دویدن
دلم...
ارحم
بی وتن تمام شد
شوکه شدم
از چه بگویم؟؟؟
جریان پیدا کرد
مرگ دل
جدایی
[همه عناوین(52)]

بازدیدهای امروز: 15 بازدید
بازدیدهای دیروز: 7 بازدید
مجموع بازدیدها: 48353 بازدید
[ صفحه اصلی ]
[ پست الکترونیک ]
[ پارسی بلاگ ]
[ درباره من ]

» یاران دیرین «
» لوگوی دوستان من «
» اشتراک در خبرنامه «