این همه لاف زن و مدعی اهل ظهور
پس چرا یار نیامد که نثارش باشیم؟!!!
سالها منتظر سیصدو اندی مرد است
آنقدر مرد نبودیم که یارش باشیم!
اگر آمد، خبر رفتن ما را بدهید
به گمانم که بنا نیست کنارش باشیم
محاسن سپید میکنم. بی تو. بنگر مرا:
چشمهایت، کوچه، باد، خاک، چادر، عشق، قلم، عقیق، دعا، اشک، قلب، حضور، رویا، توپ، گردنبند، مهتاب، کوه، رنگ، نقش، گل، صورتی، تنهایی، باران...!
................................
الهی عارفان را قلبی پاک دادی
و متقیان را تقوائی ناب ،
عاشقان را عشق دادی و مؤمنان را ایمان ،
نه عارفم نه متقی ، نه عاشقم نه مؤمن ،
گدایم و بی چیز ،
تشنه جرعه ای معرفت محتاج تکه نانی از سفره رحمت .
سکه پر برکت عشقت را نصیبم کن تا سالک شوم و راه تو درپیش گیرم
*برأفتک یا أرحم الراحمین*
بسم الله
بار دوم است که مینشینم تا بنویسم. دفعه قبل هر کاری کردم نشد.نمیدانستم از چه بنویسم و از که بگویم. این بار با دفعات قبل فرق میکرد. قبلاً خودم را گم کرده بودم و این بار علاوه بر آن دنیا و تمام انسانهای به ظاهر رنگیش را. کوتاه کنم سخنم را و به حرف دلم برسم. چه دلی!!!
دل که برای ما نمانده است. شاید ...
نیاز داشتم به نبودن و رفتن. نیاز داشتم به تنهایی و آرامش. نیاز داشتم به گمنامی و نیاز داشتم به خلوتی دور از هیاهوی مدرنیته ی لعنتی.همه چیز به ناگاه شروع شد و به یکباره راه رفتن پیدا گشت.حتی تا روز قبل از حرکت هم اجازه رفتن نداشتم. بغض کرده بودم. نمیدانم دعای که بود که در حقم مستجاب گشته بود. دوست ندارم سفرنامه بنویسم.میخواهم از رفتن بنویسم. ار نبودن و هیچ شدن و به خاک افتادن در مسیر عشق. از تعریف عشق بگذریم. از تعریف کردن آن هم بگذریم. هر جور دوست دارید برداشت کنید.دانشگاه بقیه الله.
بقیه الله خیر لکم. بقیه الله خیر لکم ان کنتم مومنین.
یا صاحب الزمان
چیزی به میلادت نمانده بود. باید به سوی تو میشتافتیم. باید تو را می یافتیم. باید از خود میگذشتیم.باید از دنیای رنگهای مجازی فرار میکردیم.شاید این احساس همه افرادی بود که در این سفر بودند.میدانم .حق ندارم از جانب کسی چیزی بنویسم.این مورد را نیز ببخشید
از شهر رنگها زود تر فرار کنیم. به شهر سرخ برسیم. به شهر عشق و شهر دلداگی.
طول مسیر را نیز به حساب غفلت و فراموشی نگذارید که مسیر خود نیمی از هدف است.اما بماند...
از سرخی میگفتم و عشق و باز هم تعبیرشان با خودتان.خرمشهر.شهر خون. شهر ایستادگی. نمیدانم چه چیزی دارد این شهر که به آسانی دل میرباید ار هر تازه واردی.
............
اردوی جهادی. اردو+ جهاد= نمیدانم اردو=جهاد اردو-جهاد =؟؟؟؟؟!!!!
نوشته بودم میخواستم تنها باشم و در تنهایی مدتی را بگذرانم. اما به این نرسیدم.شاید این هم هدف ...
نشد.همه دور همدیگر را گرفتیم و با هم شدیم.حتی لحظه ای تنهایی را حس نکردم.هیچ کس را نمیشناختم. بدون اغراق میگویم. اما انگار سالهابودهمه همدیگررامیشناختند...
سلام...معمول نامه ها از احوال پرسی شروع می شود...از حال من اگر بپرسید به طرز فجیعی داغانم!!!...این طور نگاهم نکنید که اگر شما هم بدانید چه بر "من" می گذرد، وضعی بهتر از حال "من" نخواهید داشت...هرچند که می دانید!
سرم گیج رفت... بغضم گرفته بود...می خواستم فریاد بزنم...زبانم خشک شد...حرف ها جلوی چشمانم رژه می رفتند و هیچ نتوانستم بگویم...سرم را پایین انداختم...زیرلب دعایش کردم...سنگینی نگاهش آزارم می داد...اما دعایش کردم...چرا که او وظیفه اش را انجام می داد...نهی از منکر می کرد و"من" منکر بودم...و شاید هم مشرک!..."او" شرک را یادم داد...یادش به خیر!
بی خیال
اللهم
ارحم من لا یرحمه البلاد
و اقبل من لا یقبلاه العباد
با وعده های دروغین دلم را خوش نموده ام
هم تو میدانی هم من
اما چه کنم.این دل درد بی درمان گرفته است
تا آخر عمر حسرت نصیبش است
بی خیال
راه دراز است و باید به تنهایی سپری شود
اگر درون دره های بی کسی سقوط نکنم